loading...

شخصی

بازدید : 505
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 16:38

چندماه پیش، بعد از یکی-دوماه که زیر آوار کار و درس زاییده بودیم، توی یکی از سردترین شبایی که تهران به خودش دیده بود، رفتیم شام بخوریم. می‌خواستم درحالیکه دارم برای پیتزا ادای ذوق کردن در میارم ازم عکس بگیره، اما گوشی‌ش خاموش شد و دوربین گوشی منم شکسته بود. پیتزا رو بدون مناسبات خوردیم و طبق معمول داشتم شکل غذاخوردنشو (یکی از جذاب‌ترین فرم‌های مهدی) زیرچشمی‌نگاه می‌کردم. تقریبا داشتم یخ می‌زدم اما دربرابر خونه رفتن مقاومت می‌کردم. بین درخت‌های شبه‌جنگل تو ظلمات راه می‌رفتیم و من درواقع فکر غالب ذهنم این بود که، دیگه زورِ هیچی به این زندگی آشغال نمیرسه.

حتی مهدی، شب، جنگل، پیتزا یا ریاضی.

پاورپوینت ویروس کرونا COVID-19 آنچه والدین بایستی بدانند چگونه از خود و کودکانتان محافظت کنید در 24 اسلاید کاملا قابل ویرایش همراه شکل
بازدید : 226
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 16:38

من اهل فانتزی نیستم، اما فانتزی با حضور تو خوبه. پاهای ما باید از لبه‌های دنیا آویزون می‌بود امشب، و تن کم‌پوشیده‌مون زیر دست سوزِ نرمِ دم‌دمای بهار. اینجا که ما نشستیم تهشه عزیزم. چون دنیای ما رو کسایی ساختن که توی چشمای تنگشون، هنوز، لبه‌های دنیا امتدادِ خط طلوع خورشیده.

کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟ من بدون تو مُردم. من بدون تو توی همین نصفه‌شبای وحشی مُردم.

پ.ن: چیزی که زیاده آدم احمق. من و تو هم روش. چرا ما هنوز مرکز دنیاییم؟

پ.ن دو: به من چه که تو خنگی.

پ.ن سه: ولمون کن بابا. گرفتی ما رو.

پ.ن چهار: خسته‌م. و از همه بیزار. الان فقط دلم می‌خواست همه‌چی تموم میشد میرفت. و همچنان holy motors آقا کاراکس. از اونجا که شب میشه، به بعد. نمی‌دونم این فیلم مقدس انقدر به حالات من شباهت داره، یا من در یکی از خم‌های ذهن مریض خودم دارم تظاهر می‌کنم شبیه‌شم؟ البته من آدم باهوشی نیستم، پس نمی‌تونم بخشی از آفریده‌های یه آدم باهوش باشم. دومی‌محتمل‌تره. اما فردا. فردا می‌خوام جبر بخونم. گروه‌های جایگشتی. و می‌خوام زنده بمونم. و می‌خوام مدت زیادی در سیاهی بیکران صفحه‌های وب فرو برم.. برای چندنفر وجود داشته باشم، فقط. انگار برای هیچکس.

هر ساعت یک پست تا مرگ
بازدید : 370
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 22:07

ناامیدی اصیل‌ترین احساسِ سال‌های سیاهی‌ست که پیرمردِ ماربه‌دوش برایمان ساخته، اما متفاوت است از باختن. دلم می‌خواست زبانی داشتم که می‌گفتم نباختن، وقتی همه فکر می‌کنند راهی جز آن نمانده، رفتن، سربه‌زیر رفتن و در نیامدن به ژست پیامبری که با کلام‌های حماسی، با شعر، با احساس، دیگران را به جمع‌های بی‌فایده‌ی کوتاه‌مدت می‌خواند، رشد کردن، و به دامنِ بسندگی نیفتادن، زیستن، و فقط زیستن، و به دره فلسفه‌بافی‌های تسکین‌دهنده فرونغلتیدن، دلم می‌خواست زبانی داشتم از تمام این‌ها می‌گفتم، از اشک چشمم و آتش درونم و تکان‌های وحشی پیکر ناآرامم که در چشم مسخره‌گرِ آن‌ها که در دامنه آتشفشان خانه نساخته‌اند، چیزی جز خودزنی نیست.

اما زبانی نیست، و من هم چیزی نمانده بمیرم. یک مرگ معمولی، وقتی به هیچ‌کس، از درد بی‌نهایتِ درونم نگفتم، مبادا از تحمل دردی که می‌توان کیفیتش را به دیگران گفت و وسطِ دایره‌ی شاعران نشست، لذتی نصیبم شود. مبادا از دردکشیدن، از شعر، از همه حماسه‌های لعنتی احمقانه‌ی این جماعت سیاه، از داستان‌ها و قهرمان‌ها، لذتی زیر زبانم باشد. مبادا. مبادا.

این مرگی معمولی‌ست، و من، آن را، ترجیح داده‌ام.

تنها بودن اشکالی نداره
بازدید : 247
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 3:58

اینهمه فراز و فرود در وبلاگ‌ نوشتن غیرطبیعیه، ولی برای من، شبیه خودمه. بدون یک لحظه ثبات. و حال‌به‌هم‌زن البته.

آدرس جدید رو به اون رفقایی که قبل پاک کردن وبلاگم، یک ماه پیش، آدرس خواسته بودن تقدیم خواهم کرد.

دیوونه روان‌پریش هم خودتونید. اینجا از اولشم موقتی بود.

شب‌بخیر. :))

آیا کاهش وزن می تواند راهی برای درمان آسم باشد؟
بازدید : 574
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 3:58

ناامیدی اصیل‌ترین احساسِ سال‌های سیاهی‌ست که پیرمردِ ماربه‌دوش برایمان ساخته، اما متفاوت است از باختن. دلم می‌خواست زبانی داشتم که می‌گفتم نباختن، وقتی همه فکر می‌کنند راهی جز آن نمانده، رفتن، سربه‌زیر رفتن و در نیامدن به ژست پیامبری که با کلام‌های حماسی، با شعر، با احساس، دیگران را به جمع‌های بی‌فایده‌ی کوتاه‌مدت می‌خواند، رشد کردن، و به دامنِ بسندگی نیفتادن، زیستن، و فقط زیستن، و به دره فلسفه‌بافی‌های تسکین‌دهنده فرونغلتیدن، دلم می‌خواست زبانی داشتم از تمام این‌ها می‌گفتم، از اشک چشمم و آتش درونم و تکان‌های وحشی پیکر ناآرامم که در چشم مسخره‌گرِ آن‌ها که در دامنه آتشفشان خانه نساخته‌اند، چیزی جز خودزنی نیست.

اما زبانی نیست، و من هم چیزی نمانده بمیرم. یک مرگ معمولی، وقتی به هیچ‌کس، از درد بی‌نهایتِ درونم نگفتم، مبادا از تحمل دردی که می‌توان کیفیتش را به دیگران گفت و وسطِ دایره‌ی شاعران نشست، لذتی نصیبم شود. مبادا از دردکشیدن، از شعر، از همه حماسه‌های لعنتی احمقانه‌ی این جماعت سیاه، از داستان‌ها و قهرمان‌ها، لذتی زیر زبانم باشد. مبادا. مبادا.

این مرگی معمولی‌ست، و من، آن را، ترجیح داده‌ام.

آیا کاهش وزن می تواند راهی برای درمان آسم باشد؟
بازدید : 262
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 5:32

اینکه منِ پراکنده‌جوی نامتمرکز، مجبور باشم تمام روز در خانه بخوانم و شاید چیزی بنویسم و تمرین جبر و ماتریس حل کنم، جهنم است. رفتم کانتکت‌ها را نگاهی انداختم که با کسی گفتگویی شروع کنم، چه ناگهانی همگی به چشمم خیل غریبه‌های بی‌نام‌ونشان آمدند، همان‌ها که در دلگیرترین بعدازظهرهای ممکن، در کافه‌های کوچک گرم محبوبم کنارشان چای عطری بدمزه از گلوی بغض‌آلود فرو داده بودم.

هیچ گذشته‌ای ندارم. هر صبح که بیدار می‌شوم آدمی‌جدیدم. لذتی یاداورِ هیچ کسی یا هیچ روزی زیر پوستم نیست تا در مواقع سختی به آن مراجعه کنم. مشکل است، اما شاید بهتر است این انسانِ سست‌استخوان دست از آزمودن چیزها بردارد و تنها به‌سادگی بپذیرد بناست تا ابد به همین منوال، غریبه بماند. نه فقط اینکه جانی نمانده تا خودت را باز برای این و آن آشکار کنی، بلکه حقیقتا پشت پرده خالی‌ست. تو چیزی برای گفتن، چیزی برای آزمودن نداری و این است که همه، تااین‌حد به چشمت غریبه‌اند. تو با خودت غریبه‌ای، پس رها شو از تصور اینکه کدام راه را آزمودی و کدام را نه، چراکه این وجود توست، که از امکان هرگز آشنایی یافتن، خالی‌ست.

.انسان ها هنگام مرگ چه چیزهایی می بینند؟
بازدید : 424
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:21

این یک نوشته طولانی‌ست، چراکه احتیاج داشتم ادعاهایم را بر یک پس‌زمینه بنا کنم، مقدمه حتی از اصل مطلب طولانی‌تر شد.

این جزء اولین اقدام‌های حاکمیت ایران در برابر هر بحرانی‌ست: ما خوبیم.

حاکمیت ایران، به دلیل اساس نامشروعش، که همان شکل‌گیری نظام قانونی و قضایی بر اساس برداشت‌های روحانیون از مذهب اسلام، و نه بر اساس حقوق مدنی‌ست، خود را مدام در موقعیت دفاع می‌بیند. او همواره، با مراجعه خطی و ساده به تاریخ خودش، درمی‌یابد «وجود»ش هرگز به این دلیل نیست که جایگزین بهتری برای او نبود، یا او تنها گزینه موجود بود، بلکه ترکیبی از هول، شرایط انقلاب، نارضایتی عمومی‌از پهلوی (که جز در پروپاگاندای حاکمیت، مشروعیتی برای جمهوری اسلامی‌به ارمغان نمی‌آورد)، و فقدان آزادی بیان در زمان حکومت پهلوی که مانع میشد بخش عمده‌ای از انقلابیون، که بعدها هم به جمع مخالفان جمهوری اسلامی‌پیوستند -البته بی‌تاثیر و بعد از مرگ سهراب-، بدانند پا به چه منجلابی می‌گذارند، ترکیبی از همه این‌ها بود که در یک لحظه حساس تاریخی موجب شد ایران باز هم از نظر سیاسی، یک کشور عادی نباشد، همانطور که هنگام سلطنت نبود. بنابراین، جمهوری اسلامی‌توانست با رهبری کاریزماتیک آیت‌الله خمینی، از ایران کشور ایزوله‌ای بسازد و آن را تحت سلطه بگیرد. از آن‌جا که قوانین حاکم بر ایران، بنا بود از منابع مذهب اسلام، مانند نص قرآن و احادیث استخراج شود، و این حیطه‌ای کاملا متفاوت از حقوق مدنی بود که در یک دیالکتیک زنده مدام درحال خودسامانی‌ست، هیچکس قادر به دخالت در تعیین تعاریف حقوقی، مثل جرم، قصاص، و امثال این نبود، بنابراین، قوانین ایران با برداشتِ بعضا دلخواهانه روحانیون حوزه علمیه، و نه حقوق‌دانان، تصویب، و بدل به قانون اساسی کشور شد. این موضوع ایران را، حتی از دیگر حکومت‌ها یا دولت‌های خودکامه جدا کرد، چراکه حتی نظام حقوقی و قضایی ایران، در تطبیق با سوء استفاده‌هایی نوشته شد، که صاحبان قدرت در جهت تثبیت قدرت نامشروع خود، از آن استفاده کنند، و در همان جهت هم توسعه داده شد. وجود اتهامات موهومی‌مانند «اقدام علیه امنیت ملی»، که هر «دگراندیشی» را به زندان‌هایی با سال‌های محکومیت نجومی‌روانه می‌کند، نمونه‌ای از آن‌هاست. مجموعه این امور که سعی کردم ساده‌شده آن‌ها را بنویسم، حکومت ایران را مدام در موقعیت دروازه قرار می‌دهد: او ناچار است به‌شکل مداومی، انرژی زیادی را، که به سبب تسلط امروز جمهوری اسلامی‌بر کشور، از منابع ایران تأمین می‌شود، صرفِ «حفظ» خود کند.

«لابی»، منشأ اصلی حفظ یا انتقال قدرت در سراسر دنیاست. از آنجا که توده هیچ‌گاه بیشتر از حدی به آگاهی نمی‌رسد، راه دست‌یابی به قدرت، یا حفظ آن، معمولا از طریق جلب رضایت سطحی شهروندان انجام می‌گیرد. برای مثال، یک NGO حفاظت از محیط زیست در آمریکا، با حزب دموکرات زدوبند می‌کند و به نحو مؤثری، با تبلیغات غیر مستقیم، که شهروندان کمی‌باهوش‌تر را نیز تحت تاثیر قرار می‌دهد -با استفاده از مفاهیم «حفاظت از زمین» و «انرژی سبز» و..- انتخابات را جهت‌دهی می‌کند. از آن‌جا که همه ما می‌دانیم NGOها در مواقع بسیازی پوششی برای پول‌شویی و فساد مالی هستند، NGO در ازای این حمایت، از دولت احتمالی آینده قول چشم‌پوشی می‌گیرد. چیزی شبیه به همین، احتمالا بین حزب جمهوری‌خواه و بنگاه‌های خرید و فروش و مبادله سلاح گرم، در آمریکا جریان دارد. اما همه این لابی‌ها، مجموعا چه تأثیری بر کلیت زندگی افراد در آمریکا می‌گذارد؟ تأثیر آن‌ها تقریبا نامحسوس و غیر قابل اندازه‌گیری‌ست. چرا؟ چون سیستم حقوقی، قضایی و سیاسی آمریکا، به‌دنبال «حفظ» چیزی نیست. مردم آمریکا هرگز نمی‌خواهند سیستم سیاسی دموکراسی را از بین ببرند و شاه و ملکه سر کار بیاورند، و این یعنی، گرچه بر سر تعداد زیادی صندلی، از صندلی رئیس جمهوری تا صندلی نماینده کنگره، رقابت و جنگ قدرت، و در نتیجه لابی وجود دارد، اما کسی برای حفظ چیزی جز خودش تلاش نمی‌کند، و از آنجا که چیزی برای «حفظ» دائمی‌وجود ندارد، رسانه آزاد در کفه دیگر ترازو سیاست‌مدار را با تهدید به رسوایی یا تبلیغات منفی، وادار به انجامِ بخشی از وعده‌های خود می‌کند. این‌ها البته تشریح ساده‌سازی‌شده بخشی از معادلاتِ در جریان بود.

اما در ایران، نیاز به گفتن نیست که رسانه آزاد وجود ندارد. انتشارِ عمومی‌همین متن به طور گسترده، ممکن است موجب شود منی که تابه‌حال حتی با یک شهروند عادی انگلیسی کلامی‌ردوبدل نکرده‌ام، در گزارش‌های آمنه‌ساداتِ زهرمار در اخبار بیست‌وسی، تبدیل به یک جاسوس کارکشته شوم که لابد فعالیت‌ام را از ده‌سالگی شروع کرده‌ام که امروز جاسوسم. این کنترل خفقان‌آور همه رسانه‌های رسمی، موجب شده جنگ قدرت و لابی، از یک حیطه سراسری، به یک دایره محدود از افراد، فروکاهیده شود. یعنی اگر بنا بود شعار کمپین یک نامزد انتخاباتی، بازسازی صنایعی باشد که بر اثر معاهدات بین‌المللی حفاظت از محیط زیست، از بین رفته‌اند، و شعار دیگری راه‌اندازی سیستم سلامت عمومی‌(هزینه‌های درمان در آمریکا کمرشکن است)، و در این میان لابی‌ها انجام می‌شد و زدوبندها سر می‌گرفت و پول‌ها ردوبدل می‌شد و..، نهایتا در آغوش یک بستر کارامد که همان قانون اساسی آمریکا بر اساس حقوق مدنی و دموکراسی‌ست، ما شاهد یک «جنگ قدرت» واقعی، و پویایی سیاست، و جلوگیری از تجمیع سرمایه کلی کشور در یک مسیر خشک مشخص و مستبدانه بودیم، اما حالا، مخصوصا حالا که همگی ما دانسته‌ایم حزب‌بندی در ایران یک دروغ زشت بوده و اصلاحاتی و اصولگرا دو روی یک سکه‌اند، عملا جنگ قدرتی وجود ندارد. لابی‌ها فقط در یک زمینِ بازی شکل می‌گیرند و بنابراین تمام سرمایه کشور، برای مدتی طولانی (حالا شده چهل‌ویک‌سال) در اختیار یک گروه محدود، با اهدافِ محدود، قرار می‌گیرد. اینطور می‌شود که تمام احزاب سیاسی متفق‌القول دویست‌میلیون‌یوروی شیرین به سپاه قدس اهدا می‌کند، و حتی یک صدای نازک از کسی بلند نمی‌شود. مقایسه کنید با برنامه کمپین انتخاباتی برنی سندرز برای ایجاد سیستم سلامت عمومی، که به بودجه هنگفتی احتیاج دارد، و البته کشاکش‌هایی در حد زدوخورد کلامی‌(و آکادمیک، در رشته‌هایی مثل اقتصاد، قاینانس، و مخصوصا شاخه‌های رفاه عمومی‌و..) بین طرفداران و مخالفان، که البته باعث می‌شود فرد منتخب به‌شدت از طرف رسانه‌های خودی و غیرخودی مورد نظارت قرار بگیرد.

(حاشیه: و وقتی از فساد صحبت می‌شود، ما چندان کاری به صندلِ پاره آقای رئیس یا مبل رنگ‌ورورفته‌ی خانه ژنرال نداریم؛ فساد یعنی گردش سرمایه کشور در یک دایره محدود. یعنی مهم نیست کدام حزب کدام حزب دیگر را تکه‌پاره کرد، پول‌ها نهایتا در جیب توست، یعنی برای تأمین هزینه فعالیت‌هایت، احتیاج نیست هیچکس را قانع کنی و به هیچکس برنامه مدون و دقیق و واقع‌گرایانه ارائه دهی، نه کسی می‌داند چقدر و از کدام تجارت پول داری، نه کسی از چندوچون گردشِ آن‌ها باخبر است. می‌توانید این پست را هم بخوانید.)

در چنین شرایطی‌ست که حتی مسئله‌ای جدی، مثل جلوگیری از یک اپیدمی، که قادر است سیستم بهداشت و سلامت کشور را فلج کند، آنچنان که حالا هم کرده، بدل به یک شوی تبلیغاتی می‌شود. در وضعیتی که اولین اولویت باید حفظ جان افراد آسیب‌پذیر، و متوقف کردن بیماری در مراحل ابتدایی برای جلوگیری از مختل شدن فعالیت کشور باشد، اولین اولویت مثل همیشه حفظ اقتدار است. درحالیکه حتی در تأمین کیت تشخیص بیماری دچار مشکل‌ایم، ضمن اینکه رئیس جمهور مدعی می‌شود همه اخبار همه رسانه‌های آزاد درباره وضعیت کرونا در ایران، یک توطئه است، به‌جای اطلاع‌رسانی دقیق و منطقی شوی ابتلای مسئولین رده‌بالای کشور به کرونا راه می‌افتد، تا رهاشدن آن‌ها از بیماری‌ای که احتمالا هرگز به آن مبتلا نشده‌اند، نشان‌دهنده تسلط آن‌ها بر وضعیت، و عادی بودن بیماری باشد. بیایید یک نکته جالب را که در این بار پیش می‌آید بررسی کنیم: در شرایط بحرانی، که کشور این روزها بدون تنفس به آن دچار می‌شود، هیچ‌گاه مثل امروز، خطر واقعی افرادی که تنها منبع اطلاعاتی آن‌ها رسانه‌های حاکمیتی‌ست، مشخص نشده بود. امروز که هر فرد در خیابان یک تهدید بالقوه برای جان خود ما یا عزیزان ماست، تازه می‌توانیم خطر فرد ساده‌لوحی را که با بسنده کردن به آمار تقلبی، بی‌خبر از شیوع گسترده بیماری در کشور، جان ما را تهدید می‌کند، درک کنیم. گذشته از اینکه کرونا تنها یکی از فجایعی‌ست که روزانه به‌دلیل ناکارامدی حکومتی گریبانگیر مردم می‌شود، وضعیت کشور به اندازه‌ای بحرانی هست که بخواهیم از خودمان بپرسیم، ساده‌لوحانی که تحت هیچ شرایطی حاضر به برداشتنِ حجاب‌ها از چشم و گوش خود نیستند، واقعا، برای آینده ایران چقدر خطرناکند؟ بهینه‌ترین روش برخورد با آن‌ها چیست؟ اگر بناست مسیری به سمت شکوفایی ایران پیموده شود، این جماعت ممکن است ما را با چه چالش‌هایی روبرو کنند؟ آیا گفتمان‌های روشنفکرهای کافه‌نشین که به دور از شرایط واقعی جامعه هنوز معتقدند هرکس می‌تواند به کیش خود باشد، و اجبار ما با اجبار آن‌ها یکی‌ست، برای روزگار امروز ایران بسنده است؟

پاورپوینت بررسی معماری برج پیرعلمدار دامغان.
بازدید : 595
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:21

شنیدن

این چند روز جایی عزاداری نوشتاری دختری برای پدر مُرده‌اش را می‌خواندم و اشک از اعماق وجودم بالا می‌آمد. قوی‌ترین احساسِ آن لحظه‌ام، نه ابداً دلسوزی برای آن دختر، بلکه حسرت بود چراکه روزی در زندگی‌ام نبوده که به یادم نیامده باشد، من برای این مرد حتی عزاداری نمی‌توانم بکنم. پیشتر اینجا نوشته بودم در مناسبتی کاملا بالعکس با مادر و مخصوصا برادرم، که بی‌پروا هرچه می‌خواهند به او می‌گویند، من ابدا در حضور او حتی با دیگران هم حرفی نمی‌زنم، اما او گویا بیش از همه می‌خواهد من را به واکنش وادار کند و چون من هربار در برابر سخیف‌ترین اتهام‌ها و پااندازی‌ها سکوت می‌کنم، او عصبانی‌تر می‌شود. از پس دیوارهای اتاق‌ها، موج نفرت من و او از یکدیگر است که از هر مانعی می‌گذرد و ما را متوجه هم می‌کند، یا شاید این تنها نشان‌دهنده یک عقده عمیق فراموش‌نشدنی‌ست، یا نه یک عقده، بلکه یک چاه عمیق تاریک که فریاد زدن درون آن حتی ضعیف‌ترینِ انعکاس‌ها را طیّ عمق خودش، از بین می‌برد.

در خانواده‌ای مثل ما، در آن جمع‌هایی که ما مدت‌هاست ترکشان کرده‌ایم، استحکام خانواده بر ارزش آن خانواده در چشم‌ها می‌افزاید. گویی نوعی تن دادن به چارچوب، نوعی تن دادن به طبقه‌بندی در یک جامعه کوچک‌تر، نوعی تن دادن به نظم فعلی جامعه سنتی بود، و آن انرژی بی‌حدی که بنا بود صرف عصیان دربرابر طبقه‌بندی و سلسله‌مراتب و چارچوب شود، صرف بالا کشیدن از آن طبقات می‌شد. تلفظ «پدر» با شناسه‌های جمعِ فعل‌هایی که چیزی را به پدر مربوط می‌کرد، این‌ها قوانین نقض‌ناشدنی بودند. «پدر گفتند»، «پدر رفتند»، «پدر آن روز از سفر برگشتند»، و من حتی به‌زحمت می‌توانم این مرد را صدا کنم، درخواست‌های احتمالی‌ام را با واسطه به او می‌رسانم و چندان بدم نمی‌آید سیاهش را تن کنم، فقط امیدوارم قبل از آن خانه وکالت‌نامه‌ای قم را به نام مادرم کرده باشد.

اما، یک چاه عمیق درونم هست، چاهی که آثار محبتِ نداشته از سمتِ اوست. حتی حالا که به خودم جرئت داده‌ام و این سطرها را می‌نویسم از خودم بیزارم که چرا من باید به محبت او محتاج می‌بوده‌ام. هیچ احساسی، هیچ دوست‌داشتنی، از سمت هرکسی هرچقدر مهم، دوام ندارد. لحظه‌ی برق‌آسایی از خوشی‌ست مثل آن اولین لحظه‌ای که می‌فهمی‌کسی دوستت دارد، و بعد می‌بینی نه نیرویی، نه امکانی، نه قلبی برای پاسخ به آن مانده، آنچنان در آن چاه عمیقِ پوچِ کمبود سقوط می‌کند که گویا هرگز نبوده. حالا که موشکافی می‌کنم، شاید بخشی از لذتی که از محبت‌های علی الف می‌برم، مربوط به این است که کمتر از پنج‌سال تا چهل‌سالگی‌اش مانده و شاید من در توجه او دنبال توجهی پدرانه بوده‌ام، اقتداری سنتی از سمت او که با مهربانی لطیفی ترکیب شده، ترکیبی ظریف، که هیچ‌کدامِ این دو احساس را ناگهانی به وجودت نمی‌ریزد، یا حتی اینکه من در دوره‌ای از زندگی، حس می‌کردم لزوما باید با مردی ازدواج کنم که ده-دوازده‌سال از خودم بزرگ‌تر باشد، تا بتوانم غرور جنون‌آمیز ارثی‌ام را در لفافه تفاوت سنی بپوشانم و به نوعی تسلط مهربانانه تن بدهم، خواستی کاملا بیمارگونه و خلافِ چهره روزانه‌ام که در کمترمواقعی حالتی کمک‌طلبانه و درخواست‌کننده به خود می‌گیرد.

اما مسئله حالا این است که همه محبت‌ها خوشی‌های لحظه‌ای‌ست. این چاه عمیق‌تر از چیزی‌ست که فکرش را بکنی. مدتی تلاش می‌کردم از آن‌هایی که دوستم دارند چیز بیشتری طلب کنم، چیز بیشتری بیرون بکشم بلکه نشانی از پُرشدن در این چاه ببینم، که نشد. ندیدم. عشق‌ها و خوشی‌های ناشی از عشق‌ها همان لحظه‌های کوتاه بی‌دوام بود، و من در حماقت اوایل جوانی فکر می‌کردم تکرار این لحظاتِ کوتاه دردی از من دوا می‌کند؛ نمی‌کرد. نکرد. اعماق وجودم فقیری‌ست که با مفاهیم دست‌چندم قناعت، با فقدان عشق خو کرده. دوست‌داشته‌شدن‌های کوتاه، لحظه‌های خلأ که کسی می‌گوید دوستت دارم، آن خوشی پوچ آن یک لحظه را می‌گیرم و تظاهر می‌کنم نمی‌دانم که همه‌چیز همان یک لحظه است. برای من که از هرکدام از کتاب‌های مهمم چند فایل کپی‌شده دارم، چندتا استفاده‌نشده از خودکار موردعلاقه‌ام، چند بسته از ورق‌های مورد علاقه‌ام، برای منی که بعد از قطعی اینترنت تا مدتی نمی‌توانستم از آن استفاده کنم چرا که فکر می‌کردم همیشگی نیست و از دست می‌رود، برای منی که ذخیره سیر و پاپریکا و ادویه‌های مورد علاقه‌ام از حدی نباید کمتر شوند، دست کشیدن از تمنا برای یک عشق بزرگ عمیق همیشگی ساده نبود و این به من اجازه نمی‌داد از آخرین غذایی که با آخرین حبه سیر پخته‌ام لذتی نصیبم شود، از همان یک لحظه‌ای که می‌بینم کسی دوستم دارد، که از دوست داشتنم می‌سوزد. تازگی اینطور نیست. لحظه‌ها غنیمتند و من هم قانع. دوستم داری؟ چه لحظه مبارکی، چه سطح وسیعی از خوشی! لحظه بعد دوست‌داشتنت سقوط کرده به اعماق آن چاه بی‌رحم، اما چه خوب که در آن یک لحظه دوستم داشتی.

ناکارامدی در برابر کرونا؛ آنچه حاکمیت ایدئولوژی بر سر ایران آورد - یک

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 380
  • بازدید سال : 2641
  • بازدید کلی : 6206
  • کدهای اختصاصی