چندماه پیش، بعد از یکی-دوماه که زیر آوار کار و درس زاییده بودیم، توی یکی از سردترین شبایی که تهران به خودش دیده بود، رفتیم شام بخوریم. میخواستم درحالیکه دارم برای پیتزا ادای ذوق کردن در میارم ازم عکس بگیره، اما گوشیش خاموش شد و دوربین گوشی منم شکسته بود. پیتزا رو بدون مناسبات خوردیم و طبق معمول داشتم شکل غذاخوردنشو (یکی از جذابترین فرمهای مهدی) زیرچشمینگاه میکردم. تقریبا داشتم یخ میزدم اما دربرابر خونه رفتن مقاومت میکردم. بین درختهای شبهجنگل تو ظلمات راه میرفتیم و من درواقع فکر غالب ذهنم این بود که، دیگه زورِ هیچی به این زندگی آشغال نمیرسه.
حتی مهدی، شب، جنگل، پیتزا یا ریاضی.