loading...

شخصی

بازدید : 222
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 16:38

من اهل فانتزی نیستم، اما فانتزی با حضور تو خوبه. پاهای ما باید از لبه‌های دنیا آویزون می‌بود امشب، و تن کم‌پوشیده‌مون زیر دست سوزِ نرمِ دم‌دمای بهار. اینجا که ما نشستیم تهشه عزیزم. چون دنیای ما رو کسایی ساختن که توی چشمای تنگشون، هنوز، لبه‌های دنیا امتدادِ خط طلوع خورشیده.

کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟ من بدون تو مُردم. من بدون تو توی همین نصفه‌شبای وحشی مُردم.

پ.ن: چیزی که زیاده آدم احمق. من و تو هم روش. چرا ما هنوز مرکز دنیاییم؟

پ.ن دو: به من چه که تو خنگی.

پ.ن سه: ولمون کن بابا. گرفتی ما رو.

پ.ن چهار: خسته‌م. و از همه بیزار. الان فقط دلم می‌خواست همه‌چی تموم میشد میرفت. و همچنان holy motors آقا کاراکس. از اونجا که شب میشه، به بعد. نمی‌دونم این فیلم مقدس انقدر به حالات من شباهت داره، یا من در یکی از خم‌های ذهن مریض خودم دارم تظاهر می‌کنم شبیه‌شم؟ البته من آدم باهوشی نیستم، پس نمی‌تونم بخشی از آفریده‌های یه آدم باهوش باشم. دومی‌محتمل‌تره. اما فردا. فردا می‌خوام جبر بخونم. گروه‌های جایگشتی. و می‌خوام زنده بمونم. و می‌خوام مدت زیادی در سیاهی بیکران صفحه‌های وب فرو برم.. برای چندنفر وجود داشته باشم، فقط. انگار برای هیچکس.

هر ساعت یک پست تا مرگ
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 310
  • بازدید سال : 2571
  • بازدید کلی : 6136
  • کدهای اختصاصی