این چند روز جایی عزاداری نوشتاری دختری برای پدر مُردهاش را میخواندم و اشک از اعماق وجودم بالا میآمد. قویترین احساسِ آن لحظهام، نه ابداً دلسوزی برای آن دختر، بلکه حسرت بود چراکه روزی در زندگیام نبوده که به یادم نیامده باشد، من برای این مرد حتی عزاداری نمیتوانم بکنم. پیشتر اینجا نوشته بودم در مناسبتی کاملا بالعکس با مادر و مخصوصا برادرم، که بیپروا هرچه میخواهند به او میگویند، من ابدا در حضور او حتی با دیگران هم حرفی نمیزنم، اما او گویا بیش از همه میخواهد من را به واکنش وادار کند و چون من هربار در برابر سخیفترین اتهامها و پااندازیها سکوت میکنم، او عصبانیتر میشود. از پس دیوارهای اتاقها، موج نفرت من و او از یکدیگر است که از هر مانعی میگذرد و ما را متوجه هم میکند، یا شاید این تنها نشاندهنده یک عقده عمیق فراموشنشدنیست، یا نه یک عقده، بلکه یک چاه عمیق تاریک که فریاد زدن درون آن حتی ضعیفترینِ انعکاسها را طیّ عمق خودش، از بین میبرد.
در خانوادهای مثل ما، در آن جمعهایی که ما مدتهاست ترکشان کردهایم، استحکام خانواده بر ارزش آن خانواده در چشمها میافزاید. گویی نوعی تن دادن به چارچوب، نوعی تن دادن به طبقهبندی در یک جامعه کوچکتر، نوعی تن دادن به نظم فعلی جامعه سنتی بود، و آن انرژی بیحدی که بنا بود صرف عصیان دربرابر طبقهبندی و سلسلهمراتب و چارچوب شود، صرف بالا کشیدن از آن طبقات میشد. تلفظ «پدر» با شناسههای جمعِ فعلهایی که چیزی را به پدر مربوط میکرد، اینها قوانین نقضناشدنی بودند. «پدر گفتند»، «پدر رفتند»، «پدر آن روز از سفر برگشتند»، و من حتی بهزحمت میتوانم این مرد را صدا کنم، درخواستهای احتمالیام را با واسطه به او میرسانم و چندان بدم نمیآید سیاهش را تن کنم، فقط امیدوارم قبل از آن خانه وکالتنامهای قم را به نام مادرم کرده باشد.
اما، یک چاه عمیق درونم هست، چاهی که آثار محبتِ نداشته از سمتِ اوست. حتی حالا که به خودم جرئت دادهام و این سطرها را مینویسم از خودم بیزارم که چرا من باید به محبت او محتاج میبودهام. هیچ احساسی، هیچ دوستداشتنی، از سمت هرکسی هرچقدر مهم، دوام ندارد. لحظهی برقآسایی از خوشیست مثل آن اولین لحظهای که میفهمیکسی دوستت دارد، و بعد میبینی نه نیرویی، نه امکانی، نه قلبی برای پاسخ به آن مانده، آنچنان در آن چاه عمیقِ پوچِ کمبود سقوط میکند که گویا هرگز نبوده. حالا که موشکافی میکنم، شاید بخشی از لذتی که از محبتهای علی الف میبرم، مربوط به این است که کمتر از پنجسال تا چهلسالگیاش مانده و شاید من در توجه او دنبال توجهی پدرانه بودهام، اقتداری سنتی از سمت او که با مهربانی لطیفی ترکیب شده، ترکیبی ظریف، که هیچکدامِ این دو احساس را ناگهانی به وجودت نمیریزد، یا حتی اینکه من در دورهای از زندگی، حس میکردم لزوما باید با مردی ازدواج کنم که ده-دوازدهسال از خودم بزرگتر باشد، تا بتوانم غرور جنونآمیز ارثیام را در لفافه تفاوت سنی بپوشانم و به نوعی تسلط مهربانانه تن بدهم، خواستی کاملا بیمارگونه و خلافِ چهره روزانهام که در کمترمواقعی حالتی کمکطلبانه و درخواستکننده به خود میگیرد.
اما مسئله حالا این است که همه محبتها خوشیهای لحظهایست. این چاه عمیقتر از چیزیست که فکرش را بکنی. مدتی تلاش میکردم از آنهایی که دوستم دارند چیز بیشتری طلب کنم، چیز بیشتری بیرون بکشم بلکه نشانی از پُرشدن در این چاه ببینم، که نشد. ندیدم. عشقها و خوشیهای ناشی از عشقها همان لحظههای کوتاه بیدوام بود، و من در حماقت اوایل جوانی فکر میکردم تکرار این لحظاتِ کوتاه دردی از من دوا میکند؛ نمیکرد. نکرد. اعماق وجودم فقیریست که با مفاهیم دستچندم قناعت، با فقدان عشق خو کرده. دوستداشتهشدنهای کوتاه، لحظههای خلأ که کسی میگوید دوستت دارم، آن خوشی پوچ آن یک لحظه را میگیرم و تظاهر میکنم نمیدانم که همهچیز همان یک لحظه است. برای من که از هرکدام از کتابهای مهمم چند فایل کپیشده دارم، چندتا استفادهنشده از خودکار موردعلاقهام، چند بسته از ورقهای مورد علاقهام، برای منی که بعد از قطعی اینترنت تا مدتی نمیتوانستم از آن استفاده کنم چرا که فکر میکردم همیشگی نیست و از دست میرود، برای منی که ذخیره سیر و پاپریکا و ادویههای مورد علاقهام از حدی نباید کمتر شوند، دست کشیدن از تمنا برای یک عشق بزرگ عمیق همیشگی ساده نبود و این به من اجازه نمیداد از آخرین غذایی که با آخرین حبه سیر پختهام لذتی نصیبم شود، از همان یک لحظهای که میبینم کسی دوستم دارد، که از دوست داشتنم میسوزد. تازگی اینطور نیست. لحظهها غنیمتند و من هم قانع. دوستم داری؟ چه لحظه مبارکی، چه سطح وسیعی از خوشی! لحظه بعد دوستداشتنت سقوط کرده به اعماق آن چاه بیرحم، اما چه خوب که در آن یک لحظه دوستم داشتی.