loading...

شخصی

بازدید : 365
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 22:07

ناامیدی اصیل‌ترین احساسِ سال‌های سیاهی‌ست که پیرمردِ ماربه‌دوش برایمان ساخته، اما متفاوت است از باختن. دلم می‌خواست زبانی داشتم که می‌گفتم نباختن، وقتی همه فکر می‌کنند راهی جز آن نمانده، رفتن، سربه‌زیر رفتن و در نیامدن به ژست پیامبری که با کلام‌های حماسی، با شعر، با احساس، دیگران را به جمع‌های بی‌فایده‌ی کوتاه‌مدت می‌خواند، رشد کردن، و به دامنِ بسندگی نیفتادن، زیستن، و فقط زیستن، و به دره فلسفه‌بافی‌های تسکین‌دهنده فرونغلتیدن، دلم می‌خواست زبانی داشتم از تمام این‌ها می‌گفتم، از اشک چشمم و آتش درونم و تکان‌های وحشی پیکر ناآرامم که در چشم مسخره‌گرِ آن‌ها که در دامنه آتشفشان خانه نساخته‌اند، چیزی جز خودزنی نیست.

اما زبانی نیست، و من هم چیزی نمانده بمیرم. یک مرگ معمولی، وقتی به هیچ‌کس، از درد بی‌نهایتِ درونم نگفتم، مبادا از تحمل دردی که می‌توان کیفیتش را به دیگران گفت و وسطِ دایره‌ی شاعران نشست، لذتی نصیبم شود. مبادا از دردکشیدن، از شعر، از همه حماسه‌های لعنتی احمقانه‌ی این جماعت سیاه، از داستان‌ها و قهرمان‌ها، لذتی زیر زبانم باشد. مبادا. مبادا.

این مرگی معمولی‌ست، و من، آن را، ترجیح داده‌ام.

تنها بودن اشکالی نداره
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 304
  • بازدید سال : 2565
  • بازدید کلی : 6130
  • کدهای اختصاصی